طمع دركيسـه اى كه خودش دوخـته بود مخـفى شد...
دروغ گفت به زير سنگ ميروم ولى به ته دريا رفت ...
خيانت ميان انبوهى از زباله ها پنهان شد...
لطافت خود را به شاخ ماه آويزان كرد...
اصالت درميان ابرها پنهان شد...
هوس به مركز زمين رفت...
و ديوانگى مشغول شمردن بود...
هفتاد و نه... هشتاد... هشتاد و يک...
و همه پنهان شده بودند بجز عشق كه همواره مردد بود و نمى دانست كجا پنهان شود و جاى تعجب هم نيست چون همه مى دانيم پنهان كردن عشق كارى مشكل است...
درهمين حال ديوانگى به پايان شمارش رسيد...
نودو پنج... نود و شش... نود و هفت...
هنگامى كه ديوانگى به صد رسيد عشق پريد و در بين يک بوته گل رز پنهان شد ... ديوانگى فرياد زد: دارم ميام... دارم ميام...
اولين كسى را كه پيدا كرد تنبلى بود... زيرا تنبلى تنبلى اش مى آمد كه پنهان شود...
لطافت را يافت كه به شاخ ماه آويزان بود...
هوس را درمـركز زمين پـيدا كرد...
دروغ را تـه درياچه پيـدا كرد...
يكى يكى همه را پيدا كرد..
همه را پيدا كرد...
بجز عشق...
او از يافتن عشق نا اميد شده بود... حسادت در گوش هايش زمزمه كرد:
عشق پشت بوته ى گل رز است...
ديوانگى شاخه ى چنگک مانندى را از درخت كند و آن رابا شدت و هيجان در بوته ى گل رز فرو كرد... دوباره و دوباره تا صداى ناله اى او را متوقف كرد...
عشق از پشت بوته بيرون آمد... با دست هاى خود صورتش را پوشانيده بود و خون از ميان انگشت هايش بيرون مى زد...
شاخه ها به چشمان عشق فرو رفته بود... او نمى توانست جايى را ببيند... او كور شده بود...
ديوانگى گفت: من چه كردم؟! چگونه مى توانم تو را درمان كنم؟!
عشق پاسخ داد: تو نمى توانى مرا درمان كنى... اما اگر مى خواهى به من كمک كنى راهنماى من بشو...
ديوانگى قبول كرد و از آن روز به بعد...
عشق كور شد و ديوانگى همواره همراه اوست...
نظرات شما عزیزان: